شب برفت و او بر آن درگاه خفت


نیم شب آمد پی دیدنش جفت

زن برو افتاد و بوسید آن لبش


بر جهانیدش ز خواب اندر شبش

گشت بیدار او و زن را دید خوش


بوسه باران کرده از لب بر لبش

گفت عمران این زمان چون آمدی


گفت از شوق و قضای ایزدی

در کشیدش در کنار از مهر مرد


بر نیامد با خود آن دم در نبرد

جفت شد با او امانت را سپرد


پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد

آهنی بر سنگ زد زاد آتشی


آتشی از شاه و ملکش کین کشی

من چو ابرم تو زمین موسی نبات


حق شه شطرنج و ما ماتیم مات

مات و برد از شاه می دان ای عروس


آن مدان از ما مکن بر ما فسوس

آنچ این فرعون می ترسد ازو


هست شد این دم که گشتم جفت تو